حکایت سرزمینی در اقصی غور
گویند که در سرزمینی در اقصی غور، بیماریای در خلقی بیافتاد که همگان را تاج بر سر مینمود و از سنگینی تاج، گروهی از آنها جان به جان آفرین تسلیم نمودندی.
در شهر جوانکی بود شوخ چشم و شوخ طبع که از قضا نسبی هم با کدخدا داشت. جوانک در لابراتواری بی روزن روز و شب به کیمیاگری مشغول بود. روزی ناگهان جوانک از گوشه نادیدنی خود برون جست و هروله کنان در معابر شهر فریاد زد که «یافتم، یافتم».
جماعت تاج زده و ماتم زده گرد وی به حلقه درآمدند که چه را یافتی؟ جوان لختی بیاسایید و گفت: «نوشداروی بماری تاج بر سر را یافتم.» جماعت قدمی پس نهاده و در بهت و حیرت و امید، پرسیدند چگونه؟ جوانک پاسخ داد: «چگونهاش را نه شما فهم میکنید و نه خود من، اما برای اثبات، نیاز به خودپیشاندازانی دارم تا نوشدارو بر آنان راست کنم که نتیجه ببینیم.»
جمعی از حکما و علمای شهر که ایشان نیز از زخم خوردگان آن تاج سنگین بودند بر وی به نصیحت جمع شدند که ای عزیز، آنچه تو امروز ادعای آن داری را چند گاهیست که در چین و ماچین و افرنگ یافتهاند. رسم خرد نبود که چرخ ساخته را بازبیآفرینی که این هم هدر مال است و هم قصد جان.
جوانک برآشفت که شمایان سرسپرده افرنگیانید و عرق اقصای غور ندارید که من را به نیکترین کار روزگار، تمشیت میکنید.
ماجرا که بدین حال شد تاجزدگان مستاصل شهر نامیدانه به درگاه کدخدا شدند که ای کدخدا اگر بیخودی و با خدایی بهر ما درددیدگان ستم کشیده از نوشداروی افرنگیان ابتیاع کن که ما را نه جانی مانده و نه مالی.
کدخدا که گویی تازه از خواب جسته به سخن آمد که من هم همین گاه نیوشیدم که افرنگیان چه کردهاند. همه را قول میدهم که کاری کنم مرضیالطرفین که نه طاقت دیدن ناخشنودی جوانکمان را دارم و نه تاب دیدن شما تاج مردگان را.
دگر روز، یاران و اعوان دور کدخدا را گرفته و گفتند که این جوان خودیست و دستمایه کشف وی دستگیر همهمان خواهد بود گرچه عدهای از تاج بمیرند یا به کشف وی، حضرتت را شایسته نبود که تن به هر خواسته ناجایی دهی. چون در سخنان اعوان حلاوت دستگیری بود، کدخدا دستور بر نشر نوشداروی جوانک نمود. جماعتی از گزمگان را فرمود تا نوشدارو به همه بخورانند و هر که را به دهان برنیامد، اماله کنند. گزمه گان نیز چنین کردند تا آنجا نوبت به خود ایشان رسید و بعد رییس گزمگان نزد کدخدا رفت که حضرتتان را چگونه رفتار کنیم؟ کدخدا تلمیحی با چشم به بالا کرد و با ملاحتی خاص گفت نیاز نیست ما را که تصادفا نوشداروی افرنگیان نوش کردیم.
روزی نگذشت که که در بلاد غور کسی نماند جز کدخدا که باخود شده بود و بیخدا و جمع اعوان وی.
پایان پیام/
نظر خود را بنویسید