پایگاه خبری پزشکان و قانون | پالنا
«پزشک محله» ما
اپیزود اول: جایی در همین نزدیکی

قم، محله درِ بهشت، کوچه‌ای باریک از خیابان چهارمردان. مطب دکتر آشیق، اتاقی بود تنگ و باریک با دیوارهایی زرد که قصه‌ فرسودگی نظام سلامت را فریاد می‌زدند و ترک خورده مثل رگ‌های خشکیده گویی که از تماشای دردهای بی‌پایان، پیر شده بودند. روی میز چوبی دکتر، کاغذ و مجله و پرونده‌ها تلنبار بود، هرکدام قصه‌ای از مردمی که آمده بودند، دردشان را گفته بودند و با مُهر «ارجاع» رفته بودند. آشیق، آذری مردی پنجاه‌ و چندساله با موهای جوگندمی کمی تا قسمتی رنگ شده، پشت میزش نشسته بود و به عکسی قدیمی خیره شده بود. عکسی از روزی که در روستای کبیرکلا، پایگاه سلامت را با دستان مردم محل ساخته بودند. آن روزها فکر می‌کرد «پزشکی خانواده» یعنی درمان دردهای محله، اما این روزها گاهی فکر می‌کند این عنوان، شاید فقط استعاره‌ای بود از بی پولی نظام سلامت.

جزوه‌ای از «نقش پزشک خانواده و نظام ارجاع در ارتقای سلامت» زیر لیوان چای سرد شده‌اش، خیس و زرد شده بود. مقاله‌ای از «فصلنامه تحقیقات نظام سلامت» روی میز خاک می‌خورد: «تا ۷۰ درصد ارجاعات پزشکان خانواده در ایران غیرضروری است.» در همین حین، زنی خسته و نگران و رنگ پریده، نفس‌نفس‌زنان از پله‌ها بالا آمد. خانم خلیلی بود، مادر سه فرزند، سرپرست خانوار با فشار خونی که مثل خوره روح و جانش را می‌خورد. با ته مانده‌های نفسی که برایش مانده بود گفت: «دکتر، نفسم در نمیاد! دو ماهه منتظر نوبت متخصصم! تو هم که فقط مُهر می‌زنی.»

آشیق نگاهی به بقیه عکس‌های روی دیوار انداخت. یکی از دوران دانشجویی‌اش در تبریز بود. جوانی با موهای سیاه زیر پوستر «شهر سالم، زندگی سالم». یادش آمد آن روزها فکر می‌کرد پزشکی خانواده پلی است به سوی شهر سالم، زندگی سالم و عدالت در سلامت، اما حالا از ذهنش می‌گذشت این پل، شاید داربستی لرزان بود که مراجعینش را به ورطه‌ سرگردانی می‌کشاند. زیر عکس کناری، نوشته بود: زمستان ۷۶، سالن همایش‌های دانشگاه علوم پزشکی تبریز، «اولین سمینار بررسی مشکلات پزشکان جوان». یادش آمد سخنران اختتامیه، مسعود پزشکیان بود، رییس وقت دانشگاه که بعدها معاون سلامت و سپس وزیر شد. جرقه «پزشک خانواده» همان روز در ذهنش زده شد. قبل از آن در کلاس و دانشگاه چیزی نشنیده بود. دکتر علم‌الهدی، متخصص پزشکی خانواده از ایالات متحده، سخنران بود، آینده‌ای روشن را ترسیم کرد: شبکه‌ای که دردهای محله را می‌فهمد و... . اما حالا، آشیق هر از گاهی به ذهنش خطور می کرد که شاید این همه سرابی بیش نبود.

اپیزود دوم: بر باد رفته

سالن فراکسیون، پر از وعده‌های نخ‌نما. نماینده‌ای با کت گران‌قیمت که مارک روی آستین را هم نچیده بود، مشتش را به میز کوبید: «پزشک خانواده یعنی عقب‌گرد! مردم متخصص می‌خواهند، درمان می خواهند نه پرستاری که قرص ویتامین می‌دهد و پزشکی که دفترچه مُهر می‌زند! روزی هزار نفر با ما تماس می‌گیرند، این چه بساطی است سر این ملت راه انداختید؟». دکتر شایگان، با لبخندی رضایت‌آمیز، سر تکان داد: «حق با شماست! این طرح فقط بار مالی است. هزینه ها را افزایش داده، وقت مردم را هم تلف می‌کند، من هر شب توی مطب شاهد غر و لند مردم هستم، مگر می‌شود با پزشک عمومی، ام‌ اس و سرطان درمان کرد؟ بگذریم که آمارها نشان می‌دهد ۶۰ درصد ارجاعات پزشکان خانواده اشتباه است! اما آقایان به شما نمی‌گویند...»

آشیق هم آنجا بود، در گوشه سالن، به یاد مقاله‌ای از «نیوانگلند» افتاد: «در ترکیه، آموزش پزشکان خانواده، خطای ارجاع را هم به ۱۵ درصد کاهش داد.» اما اینجا، حقیقت زیر هجوم اعداد گم شده بود. دکتر صالحی، پیر هفتاد ساله با چهره‌ای مثل برگ پاییزی، صدایش درآمد، برخاست و گفت: «ما گل به خودی زدیم! اما آنجا را نگفتید و صدایتان در نیامد. انستیتو تغذیه را به دانشگاه وصل کردیم تا مقاله بنویسند، نه نیاز مردم را پاسخ دهند. انستیتو پاستور را آموزشی کردیم تا به جای حضور در عرصه، پایان‌ نامه تولید کنند. به جای تقویت شبکه، پزشک خانواده را عَلَم کردیم! نه به آن رسیدیم نه به این». صدایش لرزید: «وقتی شبکه را به نام پزشک خانواده دفن کردید، راهی نماند که ...»

جوانی نورسته با کت‌وشلوار ایتالیایی پرسید: «پس راه‌ حل چیست؟». صالحی خندید. خنده‌ای تلخ: «راه‌ حل؟ وقتی انستیتوها را به دانشگاه‌ها فروختید، وقتی عقل را به خاک سپردید، فکر راه نبودید؟ دیگر چه راهی؟». آشیق سرش را پایین انداخت. یاد کبیرکلا افتاد، جایی که پایگاه سلامت، مرگ‌ومیر کودکان را ۳۰ درصد کم کرده بود. اما اینجا، در این سالن، انگار امید را به مسلخ می‌بردند.

اپیزود سوم: کلینیک طراوت

جایی نزدیک بالای شهر، کلینیک «طراوت» (بخوانید مرکز زیبایی). دکتر رضا، پزشک عمومی سابق و پزشک خانواده‌ اسبق، سوزن بوتاکس را به پیشانی زنی جوان و نه‌ چندان چروکیده فرو برد و گفت: «اینجا جای درد نیست؛ جای زیبایی است!». به آشیق که کنارش ایستاده بود، خندید: «بیا همکار شو رفیق! ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی / کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است! ماهانه صد تومن تو جیبت می‌گذارم. مردم، صورت می‌خواهند، نه سلامت جامعه‌ محور حاجی!»

آشیق به یاد بیمارانی افتاد که برای یک ویزیت ساده متخصص یا فوق تخصص که اخیرا مد شده بود، دو سه ماه در صف بیمارستان دولتی می‌ماندند یا صبح سحر، دفترچه‌هایشان را در نوبت کلینیک بیمارستان برای سونوگرافی می‌چیدند.

دکتر شایگان، پنجه‌ طلای مشهور، هفته پیش در مصاحبه‌ای گفته بود: «پزشکی خانواده سدی است در برابر پیشرفت پزشکی و طرحی است برای کارمندی شدن و کوبایی کردن پزشکی در ایران!» اما آشیق می‌دانست پیشرفت اگر بود، در کبیرکلا بود جایی که خانه بهداشت، مرگ‌ومیر کودکان را کم کرده بود. به رضا نگاه کرد و گفت: «اینجا درد را می‌پوشانند، اما من دنبال درمانم رضا خان». رضا پوزخندی زد: «درمان؟ مردم درد را نمی‌خرند، اخوی!»

اپیزود چهارم: پایگاه سلامت نوید

جایی در منتهی الیه جنوب تهران، کوچه‌ای با رنگ فقر بر چهره. پایگاه سلامت «نوید»، ساختمانی بود با دو مراقب، یک روان‌شناس و رایانه‌ای که پرونده‌های الکترونیک را ثبت می‌کرد. آشیق به مادران یاد می‌داد با سبزی‌ و حبوبات، سوپی برای کودکان رنگ پریده از چارت جا مانده بپزند.

به یاد جلسه دفاعیه‌اش افتاد؛ استادی پرسیده بود: «چگونه دیابت و افسردگی را همزمان مدیریت می‌کنی؟» و او پاسخی نداشت. تلفنش زنگ خورد: پیامی از کلینیک زیبایی طراوت، رضا بود: «سرمایه گذار برات پیدا کردم، دو سه تا مرکز داره، ماهی 150 می‌دهیم بیایی، نکن با خودت این جور...»

رضا انگار با پیامکش با هم رسیدند، با موهای از پشت بسته وارد شد. نگاهی به اطراف انداخت و پوزخند زد: «آفیس نو مبارک! این چه گداخونه‌ای است برای خودت راه انداختی؟ مشکل تو اینه که پول در آوردن بلد نیستی!»

آشیق، خیره به مونیتور، بدون بلند کردن سر گفت: «اینجا جای درمان همون دردهایی است که تو با بوتاکس سعی می‌کنی پنهان کنی، رضاجان.» رضا برگشت: «درد؟ مردم درد را نمی‌خرند؛ درد را می‌فروشند قربان!» همان شب، خانم خلیلی با چهره‌ای روشن‌تر آمد: «دکتر، فشار خونم بالاخره تنظیم شده. خدا خیرت بده، بورادا منیم ایکینجی اویم‌دی، الله‌دان نه آریزو ایله‌دین، سنه وئرسین دکتر». آشیق لبخندی زد. هنوز جرقه‌ای از امید بود.

اپیزود پنجم: راهی که می‌شد رفت

قونیه، محله جهان‌بینی؛ دکتر احمت، پزشک خانواده، زنی با دیابت، فشار خون و آرتروز را معاینه می‌کرد. مانیتور مقابلش، تاریخچه‌ای کامل از سوابق و واکسن‌های کودکی تا آخرین آزمایش‌ها را نشان می‌داد. به آشیق که از ایران آمده بود، گفت: «حقوق‌مان گاهی سه برابر پزشکان بیمارستانی است، چون ۷۰ درصد هزینه‌های بیهوده را کم می‌کنیم.»

آشیق پرسید: «متخصص‌ها مخالفت نمی‌کنند؟» احمد خندید: «سیستم ما پزشک خانواده را مغز نظام سلامت می‌داند، نه دشمن متخصصان.» آشیق به یاد مصر افتاد، شهری که روزی پایگاه‌های سلامتش الگوی خاورمیانه بود یا قرار بود بشود، دفتر سازمان جهانی بهداشت، منا هم آن‌جاست، اما حالا کلینیک‌هایی با تبلیغات درخشان جای آن‌ها را گرفته بودند. فراس، پزشکی مصری در فیسبوک به او گفته بود: «ما هم پزشک خانواده را آزمودیم، اما بدون آموزش و بودجه، دکانی شد برای مُهر زدن.» در فیلیپین هم، پرستاری برایش نوشته بود: «این‌جا پزشک خانواده یعنی کسی که پول کمتری بگیرد!»

آشیق سرش را تکان داد. ترکیه اما راه دیگری رفته بود. یاد تبریز افتاد، دانشکده پزشکی. علی، دانشجوی سال چهارم، پرسیده بود: «چرا جزوه و کتاب‌های‌مان پر است از تومورهای نادر و سندرم‌های فلان، اما یک ساعت هم درباره مدیریت دیابت و بیماران دیابتی نمی‌خوانیم؟» استادش، مردی با عینک ته‌ استکانی، آهی کشیده بود: «پسر جان، سیستم ما بیمار است. زمانی پزشکان عمومی جراحی هم می‌کردند، اپیدمی‌ها را مهار می‌کردند. حالا شما را آماده می‌کنند تا مُهر بزنید و بروید!»

اپیزود ششم: میزگرد تلویزیونی

استودیوی تلویزیون، زیر نور خیره‌کننده‌ پروژکتورها. مجری، با لبخندی مصنوعی و با حرارت پرسید: «دکتر شایگان، نظرتون درباره پزشکی خانواده چیست؟» شایگان، دستش را تکان داد: «اتلاف منابع است! چرا پزشکی که می‌تواند جراح شود، نخبه‌ای که می‌تواند محقق شود و بدرخشد، مقاله بدهد و تولید علم کند و شاخص‌های تولید علم را ارتقا دهد را در دهات حبس کنیم؟» آشیق، در خانه، تلویزیون را خاموش کرد. یاد کبیرکلا افتاد. اما هنوز به نظر او پیشرفت، آن‌جا بود، مراقبت‌های بهداشتی اولیه و پوشش همگانی سلامت!

اپیزود هفتم: بازگشت امید

باز هم جنوبی‌ترین نقطه تهران، پایگاه سلامت «نوید». آشیق به سفیران سلامت خانواده‌ها آموزش می‌داد چگونه فشار خون را اندازه بگیرند، سبک زندگی سالم، پیشگیری و... . پزشک جوان طرحی که آمده بود به او گفت: «دکتر جان، گاهی فکر می‌کنم این کار بی‌فایده است.» آشیق پاسخ داد: «زمان می‌خواهد، اما پنهان کردنش با بوتاکس یا متادون، فقط زخم را عمیق‌تر می‌کند.»

خبری از ترکیه رسید: «نرخ مرگ مادران باردار به ۲۰ در صد هزار رسید، شاید کمترین در خاورمیانه.» آشیق به آمارهای جدید خیره شد: «هزینه درمان بیماری‌های مزمن در ایران، ۳۰ درصد بیشتر از ترکیه است.» راست و درست اخبار را نمی‌دانست، فضای مجازی است و هزار بالا و پایین، اما می‌دانست راه دشوار است، اما نشدنی نیست. زنگ در به صدا درآمد. خانم خلیلی بود، با لبخندی که برای اولین بار واقعی به نظر می‌رسید: «دکتر، فشار خونم پایین اومده. خودم اندازه گرفتم.» آشیق فهمید هنوز امیدی هست، اگر شهامت تغییر باشد.

اپیلوگ: ققنوس

آشیق کنار پنجره‌ ایستاد، به کوچه تنگ و محله‌ در بهشت نگاه کرد. راه دشوار بود، اما نه نشدنی. شرط اول، شهامت گفتن حقیقت بود، حقیقتی که در کبیرکلا دیده بود، در «نوید» لمس کرده بود و در لبخند خلیلی‌ها یافته بود. هنوز می‌شد پلی ساخت، نه از داربست لرزان، که از سنگ و فولاد، برای عدالت. پلی که دردهای محله را بفهمد، نه اینکه با مُهر و بوتاکس و متادون پنهانش کند: آرزوچولوقدان شوبهه‌یه، سونرا ایسه امیدّه!

پایان پیام/

لینک کوتاه:

https://www.pezeshkanoghanoon.ir/p/9FFr