من پزشکم؛ یک تافته جدابافته!
مگر میشود تافته جدابافته نباشی و بتوانی نوزاد دو هفتهایات را رها کنی و بروی کشیک بخش نوزادان بدهی؟! آن هم با حقوق ناچیز رزیدنتی که پس از شش هفت ماه برقرار میشود! مگر میشود فرزندت در خانه تب کرده باشد و تو تا صبح در بیمارستان مشغول تعویض خون نوزادان دیگر باشی؟! بله... باید تافته جدا بافته باشی، باید گداخته شوی و افروخته. باید تار و پودت سخت در هم بافته شده باشد...
پایگاه خبری پزشکان و قانون (پالنا):
من یکی از تافتههای جدابافته هستم. سالها گذشت تا حرارتدیده و تافته شدم. اصلا تافتهی ما را جدا بافته بودند، با نخی سخت نازک و تودر تو. این را سالها پیش فهمیدم. همان سالها که دانشجو بودم و اتاقی در درکه اجاره کردهبودم، فهمیدم. آنهم نه درکهی امروز، درکهی سی سال پیش و پشتبامی که چشماندازش از یکسو به دیوار اوین بود و از یکسو به نردههای دانشگاه. همان جمعههایی که چهار صبح به کوه میرفتیم و یادم نمیآید در قهوهخانههای مسیر حتی تا پلنگ چال، چای خورده باشم. هشت صبح برمیگشتیم خانه و روی پشتبام، چای میخوردیم و نگاهِ دختر پسرهای رنگارنگ میکردیم که هشت، هشتونیم صبح سلانهسلانه میروند درکه. همان روزها فهمیدم که تافتهی ما را جورِ دیگری بافتهاند که باید کتاب بیوشیمی را باز کنیم و تا شب درس بخوانیم.
همان سیزدهبدرهایی که غروباش کنار دیوارهای اوین قدم میزدیم و میخواندیم:
«پشتشون سرد و سیاه قلعهی افسانهی پیر
روبهروشون تو افق شهر غلامای اسیر...»
همان دو ماهی که کشیک بخش جراحی بودیم و ماهی پانزده شب کشیک میدادیم و ویزیتهای صبح ساعت هفت شنبه شروع میشد و یکشنبه هفت غروب برمیگشتیم و اگر با پنج دقیقه تاخیر میرسیدیم، یک کشیک اضافی بهمان میخورد.
همان روزها که صاحبخانهمان میگفت دلم برایتان میسوزد، دو ماه است برق اتاقتان روشن نشده است.
همان دو ماه زمستان که بهخاطر ندارم، نور روز را دیده باشم.
همان شبهای بیمارستان که باید هر نیمساعت با سرنگ به بیمار سوپ ژژنوستومی میدادیم.
همان شب که سوپِ آشپزخانهی بیمارستان تمام شدهبود و دکتر فرخ سعیدی رئیس بخش، ساعت دو شب، سوار ترکِ موتورش شد و رسید بیمارستان و گفت اگر پدرت بود برایش سوپ درست نمیکردی؟ مرا به آشپزخانه برد و با سرآشپز سوپ را آماده کردیم.
همان صبحی که دوستم نام بیمار بستری و آزمایشهایش را حفظ نبود و کلی شماتت شد و گریه کرد.
همان سال دوم که استاد ژنتیکمان میگفت از این جمع که اینجا نشستهاید، پایان هفت سال، چند نفرتان خودکشی خواهندکرد، دو سه نفرتان دچار سایکوز خواهد شد. چند نفری ترک تحصیل خواهند کرد و ما در هجدهسالگیمان به خود میلرزیدیم.
همان روزها که یکی از انترنهامان خودکشی کرد.
همان روزها که رزیدنت سال اولمان، پسرش در شیراز به دنیا آمدهبود و تا یک ماه به او مرخصی نداده بودند تا نوزادش را ببیند، فهمیدم حتما تافتهاش را جور دیگر بافتهاند.
مگر میشود تافتهی جدابافته نباشی و بتوانی نوزاد دو هفتهایات را رها کنی و بروی کشیک بخش نوزادان بدهی؟! آن هم با حقوق ناچیز رزیدنتی که پس از شش هفت ماه برقرار میشود!
مگر میشود فرزندت در خانه تب کرده باشد و تو تا صبح در بیمارستان مشغول تعویض خون نوزادان دیگر باشی؟!
مگر میشود تنها خاطرهای که از فرزندت تا دوسالگی داری، روزهایی باشد که با پدرش با کالسکه به بیمارستان میآمد و میرفتید دوری میزدید؟!
بله... باید تافتهی جدا بافته باشی، باید گداخته شوی و افروخته. باید تار و پودت سخت در هم بافته شده باشد.
همان روزها که ناگهان در چهل سالگی، از خواب اصحاب کهف بیدار شدیم و پس از طرح و تعهد به دولت و ... وارد جامعه شدیم.
زن، کشیک بخش جراحی بیمارستانی در شهرستان بود. ساعت شش غروب از اورژانس زنگ زدند که پسری نوزده ساله با دوستش دعوا کرده و ماءالشعیر را کوبیده بود به جدول و با شیشهی شکسته، رگ کاروتید گردنِ دوستش را زده بود. جوان را خونآلود، با خونریزی شدید کاروتید گردن آوردند. خانم دکتر جراح مقیم حیاط بیمارستان را دواندوان تا اورژانس آمد. خونریزی آنقدر شدید بود که پسر جوان از ماشین که پیاده شد، دو ملافهی بزرگ گره زدند. پرستاران، سریع رگ گرفتند و بیمار را برای جراحی آماده کردند و رساندند اتاق عمل.
دکتر جراح هنوز هم که تعریف میکند خیس عرق میشود. میگوید: «حین جراحی نگاهِ پسر میکردم که همسن پسرم بود. فکر میکردم با خونریزی شدیدی که دارد ممکن است زنده نماند. ممکناست دوستش هم اعدام شود. عرق بود که از گردن راه میگرفت به تنام. ناچار شدم وسط جراحی گان خیس از عرق را درآورم و عوضکنم. جراحی موفقیتآمیز بود.»
بعد با تاسف سر تکان داد و گفت: «آن روز آنقدر استرسکشیدم که درد قفسهی سینه پیدا کردم. بیمار هم پس از بهبود شکایتکرده که اسکار جراحی باقی مانده است.
بعد فکرکردم چه کاری است؟! با کارانههای پرداختنشده و این همه دردسر استعفا میدهم.»
روز پزشک را به همه پزشکان عزیزی که شرافت را زیرپا نمیگذارند و تحتتاثیر تبلیغات نادرست و مسموم و غرضورزانه قرار نمیگیرند، تبریک میگویم.
من یکی از تافتههای جدابافته هستم. سالها گذشت تا حرارتدیده و تافته شدم. اصلا تافتهی ما را جدا بافته بودند، با نخی سخت نازک و تودر تو. این را سالها پیش فهمیدم. همان سالها که دانشجو بودم و اتاقی در درکه اجاره کردهبودم، فهمیدم. آنهم نه درکهی امروز، درکهی سی سال پیش و پشتبامی که چشماندازش از یکسو به دیوار اوین بود و از یکسو به نردههای دانشگاه. همان جمعههایی که چهار صبح به کوه میرفتیم و یادم نمیآید در قهوهخانههای مسیر حتی تا پلنگ چال، چای خورده باشم. هشت صبح برمیگشتیم خانه و روی پشتبام، چای میخوردیم و نگاهِ دختر پسرهای رنگارنگ میکردیم که هشت، هشتونیم صبح سلانهسلانه میروند درکه. همان روزها فهمیدم که تافتهی ما را جورِ دیگری بافتهاند که باید کتاب بیوشیمی را باز کنیم و تا شب درس بخوانیم.
همان سیزدهبدرهایی که غروباش کنار دیوارهای اوین قدم میزدیم و میخواندیم:
«پشتشون سرد و سیاه قلعهی افسانهی پیر
روبهروشون تو افق شهر غلامای اسیر...»
همان دو ماهی که کشیک بخش جراحی بودیم و ماهی پانزده شب کشیک میدادیم و ویزیتهای صبح ساعت هفت شنبه شروع میشد و یکشنبه هفت غروب برمیگشتیم و اگر با پنج دقیقه تاخیر میرسیدیم، یک کشیک اضافی بهمان میخورد.
همان روزها که صاحبخانهمان میگفت دلم برایتان میسوزد، دو ماه است برق اتاقتان روشن نشده است.
همان دو ماه زمستان که بهخاطر ندارم، نور روز را دیده باشم.
همان شبهای بیمارستان که باید هر نیمساعت با سرنگ به بیمار سوپ ژژنوستومی میدادیم.
همان شب که سوپِ آشپزخانهی بیمارستان تمام شدهبود و دکتر فرخ سعیدی رئیس بخش، ساعت دو شب، سوار ترکِ موتورش شد و رسید بیمارستان و گفت اگر پدرت بود برایش سوپ درست نمیکردی؟ مرا به آشپزخانه برد و با سرآشپز سوپ را آماده کردیم.
همان صبحی که دوستم نام بیمار بستری و آزمایشهایش را حفظ نبود و کلی شماتت شد و گریه کرد.
همان سال دوم که استاد ژنتیکمان میگفت از این جمع که اینجا نشستهاید، پایان هفت سال، چند نفرتان خودکشی خواهندکرد، دو سه نفرتان دچار سایکوز خواهد شد. چند نفری ترک تحصیل خواهند کرد و ما در هجدهسالگیمان به خود میلرزیدیم.
همان روزها که یکی از انترنهامان خودکشی کرد.
همان روزها که رزیدنت سال اولمان، پسرش در شیراز به دنیا آمدهبود و تا یک ماه به او مرخصی نداده بودند تا نوزادش را ببیند، فهمیدم حتما تافتهاش را جور دیگر بافتهاند.
مگر میشود تافتهی جدابافته نباشی و بتوانی نوزاد دو هفتهایات را رها کنی و بروی کشیک بخش نوزادان بدهی؟! آن هم با حقوق ناچیز رزیدنتی که پس از شش هفت ماه برقرار میشود!
مگر میشود فرزندت در خانه تب کرده باشد و تو تا صبح در بیمارستان مشغول تعویض خون نوزادان دیگر باشی؟!
مگر میشود تنها خاطرهای که از فرزندت تا دوسالگی داری، روزهایی باشد که با پدرش با کالسکه به بیمارستان میآمد و میرفتید دوری میزدید؟!
بله... باید تافتهی جدا بافته باشی، باید گداخته شوی و افروخته. باید تار و پودت سخت در هم بافته شده باشد.
همان روزها که ناگهان در چهل سالگی، از خواب اصحاب کهف بیدار شدیم و پس از طرح و تعهد به دولت و ... وارد جامعه شدیم.
زن، کشیک بخش جراحی بیمارستانی در شهرستان بود. ساعت شش غروب از اورژانس زنگ زدند که پسری نوزده ساله با دوستش دعوا کرده و ماءالشعیر را کوبیده بود به جدول و با شیشهی شکسته، رگ کاروتید گردنِ دوستش را زده بود. جوان را خونآلود، با خونریزی شدید کاروتید گردن آوردند. خانم دکتر جراح مقیم حیاط بیمارستان را دواندوان تا اورژانس آمد. خونریزی آنقدر شدید بود که پسر جوان از ماشین که پیاده شد، دو ملافهی بزرگ گره زدند. پرستاران، سریع رگ گرفتند و بیمار را برای جراحی آماده کردند و رساندند اتاق عمل.
دکتر جراح هنوز هم که تعریف میکند خیس عرق میشود. میگوید: «حین جراحی نگاهِ پسر میکردم که همسن پسرم بود. فکر میکردم با خونریزی شدیدی که دارد ممکن است زنده نماند. ممکناست دوستش هم اعدام شود. عرق بود که از گردن راه میگرفت به تنام. ناچار شدم وسط جراحی گان خیس از عرق را درآورم و عوضکنم. جراحی موفقیتآمیز بود.»
بعد با تاسف سر تکان داد و گفت: «آن روز آنقدر استرسکشیدم که درد قفسهی سینه پیدا کردم. بیمار هم پس از بهبود شکایتکرده که اسکار جراحی باقی مانده است.
بعد فکرکردم چه کاری است؟! با کارانههای پرداختنشده و این همه دردسر استعفا میدهم.»
روز پزشک را به همه پزشکان عزیزی که شرافت را زیرپا نمیگذارند و تحتتاثیر تبلیغات نادرست و مسموم و غرضورزانه قرار نمیگیرند، تبریک میگویم.
پایان پیام/
https://www.pezeshkanoghanoon.ir/p/58dm