روز پزشک نمیخواهم
روز پزشک نمیخواهم؛ مگر نه این است که بهترین هدیه به من، دیدن بهبود بیماران است؟ من نامیدن روزی به نام پزشک را نمیخواهم تا با این ترفند بازیچه کلاهبرداران و سیاستبازان قرار گیرم. اصلا چرا باید یک روز در سال روز پزشک باشد؟ پزشک بودن روز و شب نمیشناسد. لحظه به لحظهها متعلق به من است. هر لحظهات مبارک باد
من فکر میکنم هنوز زندهام؛
و تا زندهام احتیاج به یادبود ندارم.
دلم به حال بوعلی میسوزد؛
نمیدانم اکنون چه حالی دارد؛
فکر میکنم اگر زنده بود، ادعای شرف و حیثیت میکرد؛
از اینکه روز تولدش را «روز پزشک» نامیدهاند.
فکر میکنم سالی۳۶۴ روز تنش در قبر میلرزد و یک روز در سال مراسمی دروغین و ظاهری و پر از ریا و فریب و حرفهایی میزنند و سخنرانیها و مراسمی که با تمام حرفهای ۳۶۴ روز دیگر مغایر است.
ناگهان اول شهریور، آنها که همه سال از آنها به قاتلین و قاصرین و خطاکارها و مفسدین اقتصادی و پول پرستان و مالیات گریزان و انحصارگرایان و رفاه زدگان و تافتههای جدابافته یاد میشد، یک دفعه میشوند فرشتگان سفیدپوش و ناجیان و دستهای شفابخش خدا در روی زمین و من احیاها فکانما.... و نام آنها برگرفته از نام خدا و همکاران پیامبر خدا و .... و آنچنان مورد تقدیر و تشکر قرار میگیرند انگار موجودات جدیدی را خداوند خلق نموده است و در عظمت این مولودهای آسمانی چه مجالسی که برپا نمیشود!
من پزشکم و از باب این جفا که در حق آن مرحوم در این برهه از تاریخ صورت گرفته چارهای جز عذرخواهی ندارم .
من پزشکم، خستهام، دستهایم خستهاند؛
روح و روانم خسته است از دروغ از ریا از نفاق؛
مغزم... مغزم درد میکند از حرف زدن؛ چقدر حرف زدهام! چقدر در ذهنم حرف زدهام !
انگشتان و دستانم درد میکند. چقدر نوشتهام و چه نانوشتهها دارم که نه مینویسم و نه خواهم نوشت. خروار، خروار حرف با لحن و حالتهای مختلف، مغایر، متضاد و...
گفتهام و شنیدهام، خاموش شده و باز بر افروختهام؛ پرخاش کرده و باز خوددار شدهام؛ خشم گرفتهام و لحظاتی بعد احساس کردهام چشمانم داغ شدهاند و دارند گر میگیرند؛ مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند .
اشک هرگز!
مدتهای زیادی است که نتوانستهام بگریم - این را بارها گفته بودم - فقط چشمهایم داغ میشوند، انگار گر میگیرند و لحظاتی بعد احساس میکنم فقط مرطوب شدهاند. اندکی مرطوب.
من چه میزان حرف زدهام و میزنم بیآنکه دیگر یا حتی خودم صدای نفسهایم را بشنود یا بشنوم؟
حالا باز هم سکوت و سکوت و سکوت...
کاجها، ابرها و گذر بال یک کلاغ در متن جاودنه خاکستری... او را خواستهام تا بیاید کنارم بنشیند. آمده و نشسته است مثل دهها و صدها بار که خواستهام و آمده است با اشتیاق تمام. اما اینبار نه او صورت دارد و نه من صدا و سکوت، عمیقاً خاکستری است.
چه بسا هم نابود شدهام پیش از این.
چه میدانم! مگر انسان میتواند نابود شدن خودش را از بیرون بنگرد و فروریختنهای نامرئی روح خود را تشخیص بدهد؟
سهل است که تصورش را هم نداشته و ندارم .
من در نگاه من، یک جسم سخنگوست که من قادر به صحبت با او نیستم...
بهترین را او در ذهنم قرار داد تا تبدیل شود به یک پرنده که مدام نوک بزند توی شیارهای مغزم ، مغزم ، مغزم.
دیگر حوصله گفتوگو ندارم؛ حوصله گفتوگو با هیچکس را ندارم؛ مغزم خسته و خودم کلافه میشوم و دقایقی اگر بگذرد واکنش تند نشان میدهم که طبیعی است غیرطبیعی جلوه میکند؛
چه بسا دیگران نشانههایی از جنون و عصبانیت در واکنش من بیابند. به هر حال احساس دقیقم از خودم این است که نسبت به همه کس و اصولا نسبت به کم و کیف زندگیم بیگانه شدهام.
احساس میکنم دیگر چیز جالبی برایم وجود ندارد جز سیاه کردن صفحات، صفحات، صفحات...
آدمها را...، آدمها را موجوداتی میبینم که میخورند و میخورند و میخورند تا فردای روز با خرسندی تمام بروند خود را.....
تا باز بتوانند بخورند و بیاشامند و حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند درباره خوردن و آشامیدن و جمع شدن و.....
خواب ندیدهام و کابوس نیست. این تصور من نیست که نابودم میکند. میتوانم تصور خودم، آن تصویر و انگاره شنیع را روی کاغذ با کلمات نقش کنم. اما این احتمال وجود دارد که ضمن ترسیم آن قلبم وابایستد و این یادداشتها که برایم حکم نیشتری بر یک غده چرکین را دارد، ناتمام بماند.
من! من! برف بر سر و رویم حس برف بر سر و رویم و جای پای گذر سالهایی که به عبورشان نیندیشیده بودهام؛ زیرا که هرگز به جد در آیینه به خود ننگریسته بودهام الا به نگاه چشمانی که هنوز شعله سرگردانی و مردمکهایش دودو میزد و سپس یک بار به اندیشه آینه نگریستن در آینه و فروریختن در تصویر آینه اندیشیدم و نشستم برابر آینه؛ و در آینه فرو ریختم مثل مردی که خود را نمیشناسد، مثل انسانی که گم شده باشد، مثل آدمی که ...
مغزم... آه، مغزم...
بايد بنشينم. بايد بنشينم. مغزم در تمام وجودم جاري است؛ و تمام وجودم بياندازه خسته است. خستگي مرگ. چقدر مرگ اثبات شده است در اين شيارهاي مغز! چقدر! و من چگونه بتوانم همهشان، جزء به جزءشان را توضيح بدهم؟
تداعي... تداعي به ستوه ميآوردم و ديوانهام ميکند. کدام دست ميتواند با سرعتِ کيهاني مغز هماهنگ باشد؟
من خستهام... خسته...
عادت و بیماریِ عادت کردن به عادت
ذرات وجود من، تمام ذرات وجود من پُرند از من؛ پس چطور میتوانم بدون من؟... صدای گریههای مرا نمیشنوی؟ اشکهایم، اشکهایم را نمیبینی؟
و اکنون مرگ، مرگ و نفرت آن پاداشی است که او با فراخدستی به من پیشکش کرده است؛ پیشکش و نه پیشنهاد! چه بیرحمانه نابود شدم!
پیر شدن خود را ندیدهام
اما اکنون فقط من دیدهام وناگهانی و دقیق چون فروافتادن از یک ارتفاع ناشناخته. این اتفاقی است که در ذهن و زندگی کم اشخاصی رخ میدهد. یک وقفه ناگهانی، یک ورطه ناگهانی. وقتی که از همه کس گسسته میشوم و اکنون...
«روزم چون روز دیگران میگذرد؛ اما شب که در میرسد یادها پریشانم میکنند، چه اضطرابی!
روز را به سر میبرم اما... شبانگاه، من و غم یکجا میشویم.
همانا عشق در قلب من جا یافته و ثابت است؛ چنان چون پیوستن انگشتان با دست!»
میبیندم و نگاهم میکند، همانجور مردمانی که من نمیبینمشان؛ ریشخند... تحقیر، احساس همدردی! چه بد و چه زشت! و این است روز بزرگداشت من
این روز بزرگداشت من نیست؛ روز به سخره گرفتن است !
روحم بازی خورده است و این دیگر هیچ درمانپذیر نیست. فقط میخواهم به خود واگذاشته شوم؛ به خود...
من روز پزشک نمیخواهم
میدانی شب چه بر من میگذرد؟
شب، شبانگاه من غم میشوم و من
تنها، تنها، تنها میمانم. تنها میمانم، تنها ماندم، مانده بودم. جاهای خالی در مغزم، در قلبم و در زبانم که سخن نمیگوید.
با که بگوید چه شد و برای چه بگوید؟ من مادامی که در بطن فاجعه گرفتار بودم، گمان میبردم که نزدیکان مرا میبینند، و همه چیز پیرامون مرا میشناسند.
تصورم این است که نیست کسی که نداند چه بر من گذشته است، که چگونه وجین شدهام، هَرَس شدهام. عریان و برهنه در زمستان.
اما زبان عشق همیشه گنگ است، چون برهان نمی شناسد. پس خاموش و آرام میماند با امید همزبان دیرینه.
آه... من حرام شدهام؛ دریغا چه دیر... چه دیر بیافتم خود را چنین پوک و خشک و عبوس؛ زمینِ خشک، روح قحطی زده و عمر به یغما رفته- بی نم اشکی حتی و دریغ از نم اشک. منم این که عبوس و غمزده و خشک، بیتوان سلام و والسلام.
چه سخت و چه تلخ است کابوسهای شبانه، کابوسهای بیداری در خانهای که دیگر احساس میکنی خانه تو نیست، در جایی که دیوارهایش به تو میگویند این جا دیگر جای تو نیست. جایی که با صراحت به تو گفته میشود تو شب و روزت را گم کردهای!
و تو... خاموشی، خاموش میمانی، چون کابوس بیداری رهایت نمیکند
نه، نمیشود وقتی نیمه جانی را میبینی و مطمئنی که گلوله دوم، یعنی گلوله پایان هم به همان راحتی شلیک میشود.
یک بار کشتن من کفایت نمیکند برای آنها. که قدر من، مرا به تعداد و تعدد تمام لحظاتی که میگذرانم، که گذرانیدهام باید بکشند و باز زندهام کنند و باز..
چشمهایم را میبندم تا جهان را از یاد ببرم.
بگو.. بگو.. بگو! برایم حرف بزن! خواهش میکنم برایم حرف بزن! خاموش مباش اینجوری؛ چیزی بگو! تو را به خدا چیزی بگو. من از سکوت تو بیشتر میترسم؛ قلبم تکان میخورد. خوف، خوف میکنم. حرفی بزن خواهش میکنم!
آرام باش، آرام. حالا غزلی بخوان، غزلی بخوان برایم. دلم برای صدایت تنگ شده است. چه دراز زمانی است که تو را ندیدهام و صدایت را نشنیدهام.
این اشک خشک...آری...مانده است پشت مردمکانم، چیزی چون ابرهایی در قفس پشت پردههای چشم.
دیری است... دیرگاهی ـ زمانی است که نه میبارد و نه میشکند نه میبارم و نه پایان میگیرم. ابر شدهام. از آن ابرهای خشک آسمانهای کویر. خشک و عبوس و عبث نه گذر میکنم از خود و نه از این آسمان هی...و نمیدانم خود که چشمانم به چه رنگ و حال در آمدهاند.
برمیخیزم یا مینشینم... نمیدانم! راه میروم یا ایستادهام مبهوت یا خود نمیدانم در کدام کوی ـ برزن ـ خیابان یا پیادهرو هستم.
دیگر نمیدانم؛ هیچ نمیدانم؛ میخواهم به یاد بیاورم و چه چیز را باید به یاد بیاورم. خود نمیدانم! نمیدانم نمیدانم نمیدانم. آیا هیچ کس نیست؟
چرا، هست
مگر میتواند نباشد؟ احساس میکنم عصایی به دست دارم. این همان عصای پایانه زندگانی پدر است که آخرین بار در اتوبوس خط ولایت جا مانده بود. همان آخرین سفرش به زادگاه. اما این جا چه میکند آن عصا؟ ساییدگی روی دستهاش و سر حلقه سیاه جیر نوک آن که چون برزمین میگیرد، صدا ایجاد نکند. این عصا را خود من برای پدر خریده بودم.
کسی، کسان نمیدانند که همواره، چون درمیمانم از اندیشیدن به بهترین یا بدترین یادها، خود به خود در اندیشه او، آن حکیم امی فرو میروم و غرق میشوم در او. من نیست میشوم در او، یا او هست میشود در من، هیچ نمیدانم. پس بدیهی است که ندانند کسان که من و پیرمرد هرگز یکدیگر را تنها نمیگذاریم.
مادرم؟ به او، به رنجهای او مدیونم.
چشمانم دو تکه ابر شدهاند؛ دو تکه ابر در آسمانی به فراخی کویرهای سرزمینم. گلایه میداشت که نخواهم رفت به زیارت خاکش. میدانست، پیشاپیش میدانست. اما من رفتم.
شبی، شبانهای رفتم، و به تمامی یک کتاب داستان در گورستان ماندم، او هم بیرون آمده بود از قبر و رفته بود به زیارت خاک آن فرزندش که جوانمرگ شده بود. دیدمش که میآمد، پیاده و غبارآلود در کفن کرباس با قرآنی که به دست داشت همیشه و لبانش که به ذکر و دعا میجنبید؛ حالتی که بسیار ایام دیده بودم و دو زانو بر سر سجادهای که برایش خریده بودم از بازار پیوسته به حرم در مشهد. بگذار به خود بباورانم که آن سجاده را من خریده بودم.
اما او ... یقین دارم که آرزو داشت برایش گریه کنم. حالا هم من این آرزو را دارم، اما چه کنم ... چه کنم که نمیتوانم! که سیلاب خشک شدهاند، نمیبارم، هم نمیتوانم، هم نمیتوانم که ببارم، این اشک خشک مجالم نمیدهد.
او آرزو داشت من پزشک شوم و لباس مقدس طبابت بر تن کنم. کاش امروز بود و می دید و این رسالت را از شانههای ناتوان من برمیداشت.
آیا آن کودک همیشهی درون من نابود شده است در من؟ آیا من فلج شده است؟ گنگ و فلج؟ چرا؟! نمیدانم!
تا چه مایه اندوهناک و دشوار میتواند باشد عالم وقتی تو هیچ بهانهای برای حضور در آن نداشته باشی؛ و دشوارتر و ناممکنتر وقتی در چنین حالتی دیگران از زنده و مرده در تو نظر میکنند که در گمان ایشان موهبت یافته مینمایی و بسا که رشک میبرند و هیچ نمیدانند از تو، از درون تو که غرق است در واژگانی مثل استفراغ، شناعت و ....
پدرم مادرم چه کنم؟
آیا هنوز هم رسالت پزشک بودن را دارم؟
پایان پیام/
https://www.pezeshkanoghanoon.ir/p/AhEe